
ثبت است بر جریده عالم دوام ما.
تمام امضاهای دفتر خاطراتم(همان دفتری که در آن مشق شب و روز را مینویسم)امضای توست.
در کنارش اثر انگشتت.خلاصه همه چیز بوی تو را میدهد بوی باران...
سبحان الله

ثبت است بر جریده عالم دوام ما.
تمام امضاهای دفتر خاطراتم(همان دفتری که در آن مشق شب و روز را مینویسم)امضای توست.
در کنارش اثر انگشتت.خلاصه همه چیز بوی تو را میدهد بوی باران...
سبحان الله
سلام بر تو که فقط دوم شخص مفرد نیستی.
در فرهنگ ما40عددی هست محترم.یادآورسن بعثت پیامبران/40سوگند/نذرهای چله ای/40سالگی/40منزل/
اینها را گفتم تا به سر خط برسم و بگویم:
40روز بی تو گذشت.
می گویند مرگ یک آغاز است
و اینک 40 روز از آغاز نلسون ماندلا می گذرد و40 روز است حسرت می خورم
- آه که این حسرت با آدمی چه هاکه نمی کند ،این مهمان ناخوانده ، از خود کاش و ای کاش ها را به یادگار می گذارد و... کاش تا وقتیکه در میانمان بودی یکی از داستانهایم را تقدیم تو می کردم و تو می خواندی و شش دانگش را به نامت می زدم اما افسوس که کشتی مرگ تو را با خود برد.شگفتا که تو با آن اندیشه ی بی مرز ات از قاره ای دیگر حرکت کردی و با اندیشه ات سینه ام را شکافتی و به قلبم آمدی و مرا وادار کردی به مرور تاریخم تاریخی که در آن کسانی با رنگ پوستی همسان تو در آن درخشیدند: قرن هاست طواف کنندگان خانه ی خدا 7بار ردپای هاجربانویی از دیار آفریقا را میگیرند تا سعی کنند برای صفای مروه و اینکه در تاریخ ما شبی صبح نشد چون صدای اذان از حنجره ی بلال حبشی
( برده ی سیاه پوست آزاد شده ی مکتب پیامبرخوبی ها) برنخواست ،تاگوش ها را نوازش کند.حال که به زمان معاصر رسیدم می بینم که تو ای نلسون ماندلا شده ای بخشی از تاریخ معاصرم. تویی که جنگیدی تا فاتحان غاصب ،تاریخ را با هر قلمی و با هر جوهری ننویسند .
در این 40روزی که گذشت در این روزهای سرد که نبودی
در این عرصه ی آشفته بازار داروینیسم اجتماعی چیزها دیدم:
عده ای از تباراستعمارگران و استحمارگرانی که بیگانه ی با آرمانهای تو بودند همانهایی که جلوی پای تو و اندیشه ی تو سنگ می انداختند ،با جام های شوکران در پوشش تمدن و لاف انسانیت در مراسم تو بطور دیزاینی گام در قاره ی آفریقا نهادند و عکس هم انداختند تا بازهم مثل گذشته که ولع چنگ زدن به الماس داشتند بهت را سوغاتی چشم های مجسمه ی ابوالهول و طغیان های نیل کنند.
از هوا برایت بگویم که امسال زمستان سردتر شده و نیاگارای بیچاره که سعی در تحمل سرما داشت ولی دمای 40- درجه سرانجام توانست پویش مولکولی آن آبشار را راکد کند و اینک نیاگارا یخ زده .(خداکند ما آدمیان با هوازدگی ،یخ زده نشویم و از پویش انسانی نیفتیم). راستی سال نوی میلادی هم تحویل شد و پس از آن از شارون برایت بگویم که مُرد .فقط همین.
چندروز پیش در دیار ما نوزادی متولد شد که نامش را نامی آفریقایی نهادند .(آسنات) و پدرم در گوشش اذان و اقامه را زمزمه کرد.
نمی دانم امسال اولین آدم برفی ای که وجودش را از گرمی و پاکی دستهای یک کودک گرفت توسط کدامین کودک و در کجای کره ی زمین ساخته شد،اما 40بار قسم به همان آدم برفی،
که هرسال روز ششم دسامبر هرجای دنیا که باشم به شرط تپندگی قلبم و گرم بودن دست و اندیشه ام از انسانیت و به شرط برفی بودن ریزشهای جوی آن اقلیم ، آدم برفی ای بسازم به یادت و به نامت.
تو را به ( گهواره ات آفریقا و به تنفس های حبس شده ی بی رمق میله های زندانی که شاهد و ناظر گذار جوانی ات به میانسالی ات بودند) سوگندت می دهم که برایم دعا کنی تا در
هیچ زمانی و در هیچ مکانی مبتلا به ویروس ملعون بی تفاوتی نشم و هرگز بی تفاوت از این حقیقت نگذرم که « ای مردم ،شما را از یک مرد و زن آفریدیم و شما را تیره ها و قبیله ها قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید، گرامی ترین شما نزد خداوند باتقواترین شماست.خداوند دانا و آگاه است. آیه13سوره حجرات»
.همواره به سلامت تپنده باد قلب هایی که همسان تو به نام آزادی و انسانیت می تپند.

سالهاست از دوریت یلدا شده چله نشین
چند چله را چله نشینی واجب است تا کنعان نگاهم را
دریا کنی از بوی پیراهنت؟
به یاد امام موسی صدر در شب یلدا

1.در برابر استعمار و امپریالیسم سرخ و سیاه ،تکیه گاهم ملیت است .
2.در برابر سلطه ی فرهنگی غرب ،تکیه گاهم تاریخ و فرهنگ خودم .
3.در برابر ایدعولوژیهای مارکسیسم ،اگزیستانسیالیسم ،نیهلیسم،ماتریالیسم ،ایده آلیسم ، تصوف شرقی، عرفان هندی، زهد اخلاقی مسیحی، امانیسم مادی غربی و همه ی موجها یا جریانهای ایدعولوژیک گذشته و حال :اسلام
4.از میان همه ی فرقه ها و تلقیهای مختلف اسلامی ،تشیع و از اقسام آن: تشیع علوی
5:با کاپیتالیسم که ملیت را تجزیه میکندو رشد آزاد انسان و اندیشه و احساس و هنر و خلاقیت انسان را میکشدو به جمود میکشاند،با مارکسیسم که تعمیم بورژوازی از یک طبقه به تمام اندام جامعه است ، و نیز با اگزیستانسیالیسم ماتریالیستی سارترگونه که در نهایت انسان را به پوچی و جهان را به عبث میکشاند و با ایدآلیسم که واقعیت حاکم را انکار میکندو اندیشه را در لغزشگاه آزادو بی پایان خیال رها میسازد و به بینش رایج مذهبی که همه ی ارزشها و آرمانها و رابطه ها و مسعولیتها و ناهنجاریهای این جهان را به جهانی دیگر منتقل و موکول میکندو انسانها را به نوعی فردگرایی،و تلاش و توسل و چاره جویی برای فرار و نجات و رستگاری و کسب ثواب و پاداش وپریدن در بهشت ،به تنهایی میخواند و با تصوف که غرق شدن در دریای مواج و مه گرفته و بیکرانه و بی جهت و بی سرانجام خیالات سودایی و احساسات مالیخولیایی بیمارگونه است...مخالفم.
(خلاصه ای از صفحات96و97 کتاب با مخاطب های آشنا-نویسنده: علی شریعتی-انتشارات حسینیه ارشاد-چاپ آذرماه 1356).
دين پيش از آنكه توشه اي براي آخرت باشد، والاترين وسيله براي زندگيست.(امام موسي صدر)
آزادی برترین سازوکار فعال کردن همه ی تواناییها و ظرفیت های انسانیست .
آزادی رهایی از دیگران و رهایی از نفس است، اگر آزادی را اینگونه تفسیر کنیم دیگر معتقد به حدو مرز برای آزادی نخواهیم بود.آزادی که با آزادی دیگران اصطکاک داشته باشد،در حقیقت ،بندگی نفس خویشتن و شهوت طلبیست. آزادی ،جهاد است.
صیانت از آزادی ممکن نیست مگر با آزادی.
بخشی از سخنرانی امام موسی صدر-چاپ روزنامه الحیات1966/5/31
دو نفری که در روزگار قرون وسطاي روزمرگي هاي زندگي ام ،عامل رنسانس زندگی ام شدند(زنده يادان عزيزدكتر شريعتي و شهيد چمران) همچنين
براي (امام موسي صدر عزيز) كه آشنايي با آرمان هايش،حاصل آن رنسانس است.
روح هایی هستند که به اتفاع و گسترش آسمان اند
و احساس هایی که به کشش کهکشان
آسمان را و کهکشان راهمه می پندارند که می
بینند،اما چه کسی می تواند دید؟
تحلیل سوسن شریعتی از پیامکهای شوخی با دکتر
همگی درباره اسطورهسازی و نیز ضرورت شکستن آن و البته مفید بودنش سخن میگویند. اصل را بر همین بگذاریم. غرض از پیامکهای طنز و هجو و لغز درباره شریعتی اسطورهشکنی است و نه محصول «دستان پنهان». تئوری دستان پنهان درست هم که باشد، اثباتناپذیر است. برای آدمهایی مثل شریعتی که مخالف از همه سو زیاد دارد شناسایی صاحبان دستها آسان نیست: دستان پنهان قدرت، دستان پنهان مخالفان او در قدرت، دستان پنهان مخالفان او خارج از قدرت و ...؟ شناساییاش سخت است، ابزار اطلاعاتی میخواهد و کنجکاویهای کارآگاهی و ... بحث در باب اسطورهها و ضرورت شکستنشان شدنیتر است.
با این همه بت شدن و اسطوره شدن
مکانیزمی دارد، زدودنش نیز. اسطوره را گاه میسازند، گاه ساخته میشود. اولی شکستنش
آسان است، دومی، مثل در افتادن با ارواح است و اشباح. بتها را باید شکست، اسطوره
را باید زدود. اما مثل بسیاری اوقات این نوع بایدها نتیجه عکس میدهد. مثلا چون
خواستی بشکنی شده است بت. چون خواستهای بزدایی، شده است اسطوره. و دست آخر اینکه
اسطورهها را همیشه دوستداران نمیسازند، گاه مخالفان میسازند.
از این بدیهیات گذشته، برگردیم به پرونده شریعتی. آیا
شریعتی یک اسطوره است؟ اگر هست و باید شکستش کی و چگونه اسطوره شد و مهمتر از همه
چه کسی یا کسانی او را اسطوره کردند؟ طرفدارانش یا مخالفانش. گروههای سیاسی یا
مردم کوچه و بازار؟ جوانان نسلهای پیشین یا نسلهای بعدی؟
1 شریعتی،
اسطوره نیست. مگر میشود سر به سر اسطوره گذاشت؟ پیگرد قضایی هم که نداشته باشد،
افکار عمومی در برابرت قد میکشد و نه فقط طرفداران جان بر کفش. آیا شریعتی در میان
افکار عمومی چنین شانی دارد؟ آیا بر سر او چنین اجماعی وجود دارد؟ او از نادر
روشنفکران (به قول برخی، خطیب، سخنران و ...) این مرز و بوم است که هنوز که هنوز
است به آرشیو نپیوسته و هیچ گونه اجماعی بر سرش نیست. دفاعی هم اگر باشد نسبی است،
نقدها هم در شکل منصفانهاش همیشه یک اما به پیوست دارد. اسطوره «نسبی» و «تقریبی» و «کمی تا قسمتی» نداریم. اسطوره، موجودیتش را از
تمامیتش میگیرد. سی سال اخیر او هم بهانه شوخی شده است، هم توهین، هم اتهام، هم
نقد (فلسفی – دینی – جامعهشناسانه)
و البته هم مدح و ستایش... اگر شور و شر و مزاج آتشینی هم نشان داده شده از هر دو
سو بوده است. هم آن کس که کوبیده با بسیج احساسات به میان آمده، هم آنکه در ستایش
او سخن گفته است. در کنار این زد و خورد البته بحثهای غنی و پرمحتوای نظری بسیاری
هم صورت گرفته است که به نوعی میراث فرهنگی سی سال اخیر را تشکیل میدهد. نقد و
بررسی شریعتی و افکارش، همچون آینهای روبهرو بهانهای بوده است برای به خود نظر
انداختن و موقعیت بسیاری از معضلات و مفاهیم نظری و اجتماعی و دینی را ارزیابی
کردن. حتی اگر طی این بحثها فهمیده باشیم که شریعتی خطیب بوده است و نه
آکادمیسین، سواد نداشته و ... با این همه همین که فرصت بحث در بابهایی همچون نسبت
ایدئولوژی و مذهب، جایگاه دین در تغییرات اجتماعی، نسبت مذهب و سیاست، رادیکالیزم
و اصلاحات، اتوپیا و رئال پلیتیک و ... را فراهم کرده باشد، به وظیفه خود عمل کرده
است. پرونده شریعتی را نمیتوان محدود کرد به یک زد و خورد ابسورد و بیمعنا میان
طرفداران آتشین از یک سو و مخالفان متعصب از سوی دیگر و بعد این وسط، با گرفتن
میانه دچار توهم شویم و تصور که راه سوم، راهی دیگر است. شریعتی در این سی سال،
همین جا و هماکنون در میان ما ایستاده است و به هیچ فرا زمان و فرامکان اسطورهای
رانده نشده است؛ در دسترس، بیمتولی و آماده برای بحث و گفتوگو و البته برای خالی
کردن عقدههای دل. شریعتی اسطوره نیست، خوبیاش در همین است.
2 با این
همه کسانی که اصرار دارند او اسطوره است و باید شکستش باید بگویند کی و چگونه
اسطوره شد و چگونه؟ طی این سی سال و اندی که از مرگش میگذرد اسطوره شده است؟ چون
حیات علنی داشته و بر سر کوی و برزن نامش خوانده میشده است وارد وجدان عمومی
اجتماع شده یا بر عکس از آنجا که زیستی پنهان داشته، بیبلندگو بوق و کرنا، آهسته و
پیوسته بدل شده است به پچ و پچ و زمزمه و ... نماد؟ چون متعلق به زمانهای قدیم و
دور بوده است، شده است حسرت نوستالژی در ادامه اون زمونا یادش به خیر یا چون پا به
پا با تغییرات و تحولات اجتماعی ما به جلو آمده شده است اسطوره؟ چون اسم خیابان و
مترو و مدرسه و بیمارستان به نامش هست یا چون مجسمهاش ناگهان مفقود میشود و
کراواتمند است یا چون انتساب به او میشود مجازات در مراتب بهشت در یک کلام: چون اراده
معطوف به ساخت و ساز اسطوره از شخصیت او از بالا وجود داشته است اسطوره یا چون
اراده معطوف به ساختن اسطوره از او وجود نداشته، شده است اسطوره؟ چون پشتش گرم بوده
شده است اسطوره یا چون پشتش خالی بوده؟ چون بت شده است باید شکستش یا چون مدام خواستهاند
بشکنندش شده است بت؟ این را دیگر اسطوره شناسان باید بگویند. به ما توضیح دهند
روند اسطورهسازی یا برعکس شکل گرفتن اسطورهها را. اسطورهها را همیشه نمیسازند.
اسطورهها ساخته میشوند برای پر کردن خلأیی.
3 سوال مهمتر
اینکه اگر شریعتی اسطوره است و باید شکستش، چه کسانی این اسطوره را ساختهاند؟
دوستداران یا مخالفان؟ اینکه دوستداران شریعتی او را اسطوره کردهاند، یکی از همان
اسطورهها است. اگر اسطورهسازی با بزرگنمایی همراه باشد در مورد شریعتی مسوولیتش
به گردن مخالفانی است که در بزرگنمایی نقش او در تاریخ معاصر سهم بسزایی داشتهاند:
«شریعتی همه را چریک کرد، شریعتی با رویکرد ایدئولوژیک به تاریخ، جلودار حرکت
مشروطیت شد، شریعتی با نگاه اسطورهای به تاریخ سدی شد برای مدرنیته و ...» هیچ یک
از دوستداران شریعتی چنین قدرتی را برای او در کن فیکون کردن تاریخ معاصر قائل
نبودهاند. از مورخ دولتی ما گرفته تا فیلسوف دولتی نظام شاهنشاهی همگی متفقالقولند
در ساواکی بودن شریعتی و البته در اینکه همه جوانان ما را مارکسیست کرده است (گیرم
از نوع اسلامیاش) بسیاری از روشنفکران دینی و اکثر روشنفکران غیردینی متفقالقولند
که شریعتی همه را مذهبی ولایی کرد (گیرم کراواتمند)، اما هیچ یک از دوستداران
شریعتی تواناییهایی چنین گسترده برای او برنمیشمارند. این مخالفان شریعتی بودهاند
که او را بدل ساختهاند به کینگکونگی با قدرتی خارقالعاده در تخریب که یک تنه
ایستاد و خراب کرد و «برید و درید و شکست و ببست، یلان را سر و سینه و پا و دست»
یک اسطوره کینگ کونگی ندیدهاید؟ شریعتی را چه کسی اسطوره کرده است؟ جملاتی که در
جهان مجازی و غیرمجازی چرخ میخورد و نام او را بر سر زبانها میاندازد، کتابهایی
که پرتیراژتر میشوند، نقدهایی که به هر مناسبتی و از هر طیف فکریای متوجه او
میشود، یا نسل جوانی که برای شریعتی برافروخته میشود؟ همان نسل جوانی که در صورت
عدم توهم توطئه و دستهای پنهان، میگویند این روزها با ارسال پیامک در صدد شکستن اسطوره
شریعتی است: تا کمی بخندد، تا انتقامی گرفته باشد از اسطورهها، تا وعده دهد که
بعدا نوبت شما هم میشود.
نتیجه: شریعتی چه اسطوره باشد و این
پیامکها به قصد شکستش ارسال میشود، چه دستهای پنهان دستاندرکار توطئهای به قصد
تخریب آدم محبوب و معتبری باشند، هر دو مبارک است. در شق اول باید خوشحال بود که
بار دیگر شریعتی بهانهای شده است برای برداشتن گامی به سوی گسترش فرهنگ تساهل و
بردباری. در شق دوم معلوم میشود که شریعتی تهدیدی است جدی و باید بدلش ساخت به
موضوع خنده. شریعتی در این میان، اگر اسطوره نباشد که خب با این طنزها نمیشکند و
اگر هم اسطوره باشد که با این توطئهها اسطوره را نمیشود، سرنگون کرد. بگذارید
حالشان را بکنند: نسل جوان باشد یا دستهای پنهان.
http://shandel.mihanblog.com برگرفته از:
عشق Love
عشق هدف حیات است ومحرک زندگی من است که مرا از خودخواهی وخودبینی می رهاند،دنیای دیگری را طی می کنم
در عالم وجود محو میشوم و احساسی لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبابین پیدا می کنم.
لرزش یک برگ، نور یک ستاره ی دور، موریانه ی کوچک ، موج دریا و غروب آفتاب
احساس و روح مرا می ربایند و از این عالم به دنیای دیگری می برند
![]()
اینها همه وهمه از تجلیات عشق است .
(شهید مصطفی چمران)
و آرزو داریم
که چمدانهایشان را بگردیم !
آندره ژید (کتاب سرداب های واتیکان)
سلام سرورم
عزیزم ،تولد 1178سالگی ات رو جشن گرفتیم ودلخوش بودم به جمعه ای که فردای روز تولدت بود اما چشمها همچنان بی نصیب ماند آنقدر که عصر دلگیرش مرا تا مرز خفگی حاصل از بغض کشاند اما اتفاق بزرگ منتظرانه یا غیر منتظرانه ای نیفتاد و خبرتازه ای نشد فقط اینکه کوچه ئ ما به خاطرتزئینات و نور پردازی های تولدت جایزه گرفت . 
الان نگاهم گیر کرده به ابتدای کوچه ای که جایزه گرفته .راستی چرا از وقتیکه یادم هست کوچه ی ما طالع اش گره خورده با بن بستی و حالا هم جایزه ی بسته بندی در کاغذ کادو.چرا کوچه ما به بزرگراه نرسیده ؟چرا جایزه کوچک گرفت؟ اصلا چرا جهان ما ،خانه ما وقلب ما جایزه بزرگ نگرفت ،میدانم میخواهی بگی (جهان وخانه وقلب شما کاری نکرد). اوه یعنی هنوزم دستهای ما آنقدر کوچیک اند که قابلیت لمس آسمان رو ندارند .!
با همه ی اینها دلم جون میده برا لحظه ای که تو دست آسمانی ات رو برسر ما بکشی و تفسیر کنی برایم مصرع: عشق آمد و آتش به همه عالم زد.
یک جمعه دیگه توی تقویم خط خورد ومن دلگرفته ترینم دلگرفته تر از طاق نصرت سرکوچه وخسته تر اما امیدوارتر ازلامپ های چشمک زنی که تمرین میکنند شبیه ستاره ها برای معشوقشان پیامی بفرستند ،من دلم جمعه میخواهد که آغازش با طنین فریاد انا المهدی باشد تو بیا حتی اگر سه شنبه هم باشد برای من جمعه است.
آخ که چقدر دلم میسوزه برای دست کسانیکه میخواهند تزئینات و طاق نصرت کوچه رو جمع کنند راستی توی قلب اونا چی میگذره از تو چی میخواهند؟! آیا آنها هم برای تو نامه نوشتند؟ نامه هاشون چه جوری یه ؟! دوستانه؟معترضانه ؟به خط کوفی ؟یا که رسمی ؟ از جایزه راضی اند؟!
من که عاشق نامه های دوستانه ام شما چطور سرورم؟
من هنوزهم نگاهم گیرکرده به ابتدای کوچه ای که جایزه گرفت ونگرفت
نازنین چکاوک هنوزهم ....

سلامت تن زیباست اما پرنده ی عشق،تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند. ومگرنه آنکه گردن ها را باریک آفریده اند تا در مقتل کربلای عشق آسانتر بریده شوند؟
ومگر نه آنکه از پسرآدم عهدی ازلی ستانده اند که حسین علیه السلام را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟
ومگر نه آنکه خانه ی تن،راه فرسودگی می پیماید تا خانه ی روح آباد شود؟
ومگر این عاشق بی قرار را بر این سفینه ی سرگردان آسمانی ،که کره ی زمین باشد،برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریده اند؟
ومگر از درون این خاک اگرنردبانی به آسمان نباشد،جز کرم هایی فربه و تن پرور بر می آید؟
پس اگرمقصد را نه اینجا در زیراین سقف های دلتنگ
ودر پس این پنجره های کوچک که به کوچه هایی بن بست باز میشوند نمی توان جست بهتر
انکه پرنده ی روح،دل درقفس نبندد.
اگرثروتمند نیستی،مهم نیست بسیاری از مردم دنیا ثروتمند نیستند.
اگر سالم نیستی ،هستند افرادیکه با معلولیت هم زندگی میکنند.
اگر زیبا نیستی ،به اطراف خود نگاه کن،ازخود
نازیباتر هم خواهی دید.
اگرجوان نیستی ،هرچهره ای عاقبت با پیری مواجه میشود.
اگرتحصیلات عالی نداری،بسیاری از مردم جهان با سواد اندک هم سربلند زندگی کرده اند.
اگر قدرت سیاسی و مقام نداری،نگران نباش،اغلب انسانها پست های حساس وسیاسی ندارند.
اما اگر عزت نفس نداری ،برو بمیر که هیچ نداری
سلام به استاد گرامی شهید مصطفی چمران
بالاخره بعد از کلی فراز و نشیب دعوتنامه را فرستادی این بود که کوله ی یک هجرت و یک سفر را بستم تا از تعلقات و دیارم کیلومترها دور شوم.
توی راه آهن وقتی منتظر بقیه بودم سری به کتابفروشی زدم کتاب اسمها را باز کردم قسمت چ آمد و چمران بمعنی :پارسایی فهمیدم تو آمدی کتاب را بستم تو مشتاقتر از من بودی و زودتر آمدی واولین درس سفر را به من آموختی اینکه {شرط عاشقی تأخیر نیست}
من فقط خواستم دهلاویه را ببینم محل لحظه ی جاودانگی،پروانگی وشمع شدن تو را آمدم تا عشق ز پروانه بیاموزم ولی در آن سفر پنج روزه چیزها دیدم باکسانی همقطار شدم که از زیبایی چشمهای شهید همت میگفتند و من میان آنها چکاوکی بودم که از علی شریعتی و مصطفی چمران می خواندم.
توی شهر در پارک کنار میدان رهبر بعضی ادم ها برای اتوبوس ما دست تکان میدادند بعضی ها بی تفاوت بودندودر نگاه بعضی ها تمسخر بود.خرمشهر را دیدم خانه هاییکه نمایشان زیاد شبیه خانه های تهران نبود شباهت چشمگیر در نقطه ای از پشت بامها دیش ماهواره ها بود.نگاه من از شهربازی کنار کارون گذشت،توی سطح شهرهای آنجا تبلیغات و شعارهای انتخابات مجلس نمایان تر بود تصویر مردانی با شعارهایی با فونت بزرگتر از فونت نامشان. بنری دیدم که ارتفاعش از ارتفاع خانه ی کناری اش بلندتر بود
روزگاری سهراب گفت:پشت دریاها شهریست اما من پشت شهرها دنبال دریا میگشتم
آنسوی شهرها اولین جایی که دیدم اروند بودآن رودخانه ی وحشی که شده بود چشم انداز چشم انتظاری مادران یونس ها .غروب شلمچه را تو به من نشان دادی و فرصت خواندن زیارت عاشورا و سلام به کربلا. راوی میگفت عملیات های آنجا با رمز یا زهرا (س) بوده وقتی باورم شد که اکثر شهدای آنجا از سینه و پهلوجراحت دیده بودندمتوجه شدم که چادرم خاکی شده.
همیشه غروب ها را کنارنخل تصور میکردم اما شلمچه غروب بدون نخل داشت شاید برخی نخل ها در بلوار خیابانها جا خوش کرده بودند بعداز غروب هلال ماه و تک ستاره ای به قنوت نماز جماعت مغربم آمد آن تک ستاره تو بودی
موقع بازگشت از شلمچه با اینکه فانوسهای کنار سیم خاردار راه را نشان میدادند باز هم قدم برداشتن برای وداع سخت بود و...
روحانی کاروان آدم خاصی بودیعنی باحال بود او از تفریح شهدا و نوع نگرششان گفت اینکه چگونه اسیر دنیا نشدند و امیر دنیا شدند. حاج اقا سلیمانی از نامه ی امیر به مجله ی زن روز گفت و حدیثی از حضرت محمد(ص):حتی تمام دنیا هم نمی تواند کفاره ی یک دل شکسته شود.
چمران عزیز! تو در پاسگاه محمودوند شهدای گمنامی را به من نشان دادی در منطقه ی فاو بدون مرزی و صفر مرزی بینهایت شدندو دست من در یک وجبی پیکر آنها بود انجا وقتی از تو سوالی پرسیدم؟ناخوداگاه پرش نگاهم رفت به نوشته ی روی دیوار و سخن شهید آوینی :اگر می خواهید مارا بشناسید داستان کربلا را بخوانید.
استادم مصطفی عزیز!من چه کنم با خاطره ی ناتمام رقص سربندهای مزین به نام های منور +موسیقی جیلینگ جیلینگ پلاک ها ومبهوت شدن باد که= شد با سکوت من در ورودی هویزه و مزار شهید علم الهدی ...؟
در باران طلاییه با سرود خادم الشهدا ها بدرقه شدیم بعد که با تو به هور رفتم آنجا شنیدم از راز گمشده ی مجنون وشهید علی هاشمی
وقتی به محل موعود به یادمان تو(دهلاویه)در غرب سوسنگرد رسیدم درست همانجایی ایستادم که تو شمع شدی و پروانه ومن از زاویه ی دید تو خورشید را دیدم آنجا خاص ترین نقطه ی دنیا بود آنجا وعده ی دیدارمان بود تو همه جا با من بودی ولی آنجا منتظرم بودی تا بیایم

نمایشگاه نقاشیها و مدارک علمی تورا دیدم و احساس خوشبختی کردم برایمان کلیپ پخش کردند از لحظه ی پرواز تو .یادم آمدکه دوستی میگفت با دیدن آنهمه زیبایی،هنر وعلوم به نام مصطفی فکر میکرده آنجا مکانی بوده برای معرفی آثار شهداییکه نامشان مصطفی بوده .بله او نمی دانست انهمه فقط کار یک مصطفی چند بعدی فرابعدیست.
یادش بخیرآسمان فتح المبین ستاره باران بودچون خبری از آلودگی های بصری ونورهای مصنوعی نبود{چیزهاییکه درشلوغی های شهرزیاد است}.
یادت هست آخرین جای دیدنی آن سفر شرهانی بودجایی بکر باشهدای گمنام آنجا مین،تانکها،کلاه های سوراخ سوراخ شده وپیراهن پاره وخونین یوسف ها را دیدم خیلی غربت داشت.
توی اتوبوس بغل دستی ام که دانشجوی حسابداری بود خواست تا نوشته هایم را برایش بخوانم من جمله ی اولم را مطابق حساب وعدد شروع کردم که رفاقت با شهدا 2طرفه است1 قدم بسوی شهیدچمران برداشتم و او 100قدم .
استاد عزیز! تو رسم رفاقت به من آموختی وبه استقبال بهاررفتی وزودتر ازهمه به من یقین را عیدی دادی یقین به اینکه به قول زنده یاد علی شریعتی:شهید تنها کسیست که تولد دارد ومرگ ندارد وآنانکه رفتند کار حسینی کردند ،آنان که ماندند کار زینبی کننند وگرنه یزیدی اند.
وقتی به تهران بازگشتیم درشهر با دیدن خانه ها ،تراکم،شلوغی و بنرهای تبلیغاتی ترسیدم دیده ها رافراموش کنم وغرق شوم پس گفتم:رب ادخلنی مدخل صدق واخرجنی مخرج صدق فجعل لی من لدنک سلطانا نصیرا.
دوروز بعداز پایان آنسفر جمعه بود وروز انتخابات تا قبل ازآنسفر نمی خواستم در انتخابات شرکت کنم به خاطر سوال توی ذهنم که افراد مختلفی نتوانستند قانعم کنند،به خاطر حوادث رخ داده در دو سال پیش ورفتار بعضی هاو...
روز جمعه رأی دادم رأیی متفاوت از بعضی رأی ها.رأی من مثل سالهای قبل به یک حزب،یک رنگ ویکسری وعده نبود.
وبه خاطرمهرخوردن شناسنامه ومنافع زودگذر نبود
رأی من درسیست که از زنده یادان مصطفی چمران وعلی شریعتی گرفتم رأی من مقدمه ایست برای اینکه کار زینبی کنم به حرمت کسانیکه کار حسینی کردند پس :
با وضوو با نیت رضای الله رفتم وچون هیچکدام از کاندیداها را نمی شناختم و اعتماد نداشتم ،از 30حق انتخاب با افتخاریک نام را نوشتم
نام زیبای تو: شهید مصطفی چمران
طبق قانون رأی من ممتنع است بااین خاصیت که لازم نیست برای دیدار نماینده ام به بهارستان بروم وشعارهایش را به یادش آورم. رأی من ممتنع است چون بوی عیدی میدهد وارمغان یک سفر است چه اهمیتی داردکه دربعضی حسابهای دنیوی محسوب نیست اما خدای سریع الحسابی داریم.
.استاد گرامی شهید!دوست ندارم بگویم خداحافظ ای عطر شعر شبانه دوستانه می گویم تو تنها نمی مانی تورا میسپارم به دل های خسته به دل می سپارم تورا تا نمیرد.سربازآخر
دیرآمدی ای جان عاشق
بی چتر و بارانی از این باد
ای تکه تکه روح معصوم
ای تار و پود رفته از یاد
دیرآمدی تا قد کشیدم
با خاطراتی از تو در سر
دیر آمدی از باد و باران
دیر آمدی! سرباز آخر
پنهان شدی در خاک شاید
خاک از تن تو جان بگیرد
تا شهر تنها باشد و ابر
دلشوره ی باران بگیرد
امروز دست آشنایی
بیرون کشید از عمق خاکت
کم کم به یاد خاک آمد
انگشتر و مهر و پلاکت
در شهر می پیچد دوباره
بوی گلاب و اشک و شیون
تا شیشه ی عطر تنت را
از خاک بیرون می کشم، من
این ریشه های مانده در خاک
دلشوره ی توفان ندارند
پایان این افسانه ها کو
افسانه ها پایان ندارند
برگرفته از وبلاگ سالهای تاکنون
جهانی شدن، زینب {یا} ژاندارک؟
در خیابان آدم هایی را می بینی که برای پاسداشت و عزاداری شهدای کربلا آمده اند تعجبی ندارد چون حاصل فراتر رفتن یک آرمان از صفحات تاریخ است تعجب اینجاست که شعارها آداب و نمادهایی را می بینی که یادآور عاشورا وزینب (س)
است درکنارش هم دیدن لباس ها و مدل موهایی که از ما نیست گویا از غرب از سرزمین ژاندارک وحوالی آن است.
به یاد پیام عاشورا افتادم که بی تفاوت از کنار هم نگذریم هرچه خواستم کاری کنم ترسیدم مثل دفعه های قبل،مثل مباحثه و جدل های توی مترو ودانشگاه بی ثمر باشد!اینجاست که احساس عجز و نتوانستن ایجاد می شود!احساس لال شدن یک چکاوک!احساس غم!چرااااااا...؟؟؟؟؟؟
با خود زمزمه کردم مطلبی ازکتاب اسلام شناسی زنده یاد علی شریعتی را {زینب یک زنی است که(پس از ظهر عاشورا) درقلب قساوت تنها می ماند،مبارزه اش را آنقدر پیگیر،قاطع و با شهامت و آگاهانه دنبال میکند و رسالت همه را به دوش می گیرد.آن وقت بعضی ها اینچنین کسی را بصورت زن ضعیف نوحه گری درآورده اند که جز گریه بر برادرش هیچ رسالتی ندارد.و در آنسو ژاندارک است ،دختری احساساتی ،نمک میوه ای، جوشی و خیالاتی که در خواب می بیند-و معلوم است که خواب نما شده ها چه کسانی هستند-که کسی می گوید:برخیز وبرای بازگشت سلطنت فرانسه قیام کن!وسپس آن دادو بیدادها راه می اندازد آن وقت غرب از این آدم چه چهره ای می سازد،که شعرا،ادبا،آزادیخواهان و انقلابیون دنیا-وحتی خود ما-قرنهاست که از او الهام می گیرند. این است سزای وابسته نبودن به ما وآنهم کیفر وابسته بودن به ما }.
میگویند عصر جهانی شدن است(شبیه هم شدن)عصری که در آن شهرها دروازه ندارند،بارو و دروازهای تهران-شام و پاریس را برداشته اند واندیشه ها براحتی پخش میشوند.
جهانی شدن یعنی توی مجلس عزای امام حسین علاوه بر دعاهای قبلی با در نظر گرفتن اسپری فلفل روی صورت + سردی زمستان واشنگتن و نیویورک ،برای پیروزی جنبش تسخیر وال استریت دعا کردن.جهانی شدن یعنی توی قلب سرزمین وهابی ها طنین فریاد هیهات من الذله .جهانی شدن یعنی کل یوم عاشورا کل ارض کربلا.
بانوی من! اگرژاندارک تا آخر عمر خانمی بود در لباس مردانه وتمام دغدغه اش نجات سلطنت فرانسه بود وبه خاطر ترس از آتش اعتراف میکرد ولی تو نیازی به انکار زن بودن نداشتی چون با زیور حجابت شیرزنی بودی که بنیان کاخ سلطنتی یزید را سست کردی و دغدغه وآرمان هایت به یک کشورمحصور نبود و نیست و به آتش کشیده شدن خیمه ها وسرخی لاله ها تورا محکم تر کرد.
بانوی من!از وقتیکه تو را بانوی من نامیدم همه ئ آرزویم شد که با امر به معروف ونهی از منکر روزی را بسازیم که زنان ومردان تمام سرزمین ها و حتی آنهایی که الگویشان ژاندارک است و همه آنهایی که همنام تواند ولی شبیه تو نیستند،به چنان یقین و شناختی نسبت به تو برسیم وگرمای نگاهت را لمس کنیم تا با نگاه تو جز زیبایی چیزی نبینیم(ما رایت الا جمیلا)و با تمام وجود از تو سوالی را بپرسیم که
ای زینب(س)بگو خواهر ما چه کنیم؟چه کنیم وقتی شنیدیم صدای هل من ناصر ینصرونی؟.
روز بالا رفتن دست علی(ع)تا بالا رفتن سرحسین(ع)
راستی پدر چه زیبا میخواند شعری از شهید سید اسماعیل بلخی را:

تأسیس کربلا نه فقط بهر ماتم است دانش سرای اولاد آدم است
ازخیمه گاه سوخته تا ساحل فرات تعلیم گاه رهبر خلق عالم است
| |
دکتر شریعتی در کتاب ارزنده “فاطمه، فاطمه است”، ضمن آنکه حضرت زهرا را اسوه حسنه و الگوی کامل برای پیروی زنان مسلمان معرفی میکند، بحثهایی جالب و دقیق نیز درباره تیپهای گوناگون زن در جوامع کنونی دنیای اسلام، از جمله ایران، دارد.
در مجموعه آثار ۲۱ بنام “زن” در مبحث چگونه بودن زن مسلمان، نظر خود را درباره زنان موجود در جوامع امروز اسلامی چنین بیان می دارد :
“… در جامعه و فرهنگ اسلامی، سه چهره از زن داریم :
یکی چهرهی زن سنتی است و مقدسمأب. یکی چهرهی زن متجدد و اروپاییمأب، که تازه شروع به رشد و تکثیر کرده است. و یکی هم چهرهی فاطمه و زنان “فاطمهوار”، که هیچ شباهت و وجه مشترکی با چهرهای بهنام زن سنتی ندارد.
سیمایی که از زن سنتی در ذهن افراد وفادار به مذهب در جامعهی ما تصویر شده است، با سیمای فاطمه همانقدر دور و بیگانه است که با چهرهی زن مدرن…
این زن سوم، زنی است که میخواهد انتخاب کند، زنی است که نه چهره موروثی را میپذیرد و نه چهره تحمیلی صادراتی را. هر دو را آگاه است و هر دو را هم میداند. آنکه به نام سنت تحمیل میشد و در جریان آن به وراثت میرسید، مربوط به اسلام نیست. مربوط به سنتهای دوره پدرسالاری است و حتی آنچه امروز از غرب میآید، نه علم است، نه بشریت است، نه آزادی است، نه انسانیت است و نه مبتنی بر حرمت زن است. مبتنی بر حیلههای حقیر قدرتهای انحرافی بود. فقط برخی از زنهای اروپایی هستند که ما حق شناختشان را داریم و باید همیشه همانها را بشناسیم، آنهایی را که فیلمها و مجلهها و رمانهای جنسی نویسندگان به عنوان تیپ کلی “زن اروپایی” به ما میشناسانند.دهند حق نداریم آن دختر اروپایی را بشناسیم که از شانزده سالگی به صحرای نوبی، به آفریقا، به صحرای الجزایر و استرالیا میرود و تمام عمرش را در آن محیطهای وحشت و خطر و بیماری و مرگ و قبایل وحشی میگذراند و شب و روز، در جوانی و کمال و پیری، دربارهی امواجی که از شاخکهای مورچه فرستاده میشود و شاخکهای دیگر آن امواج را میگیرند، کار میکند و چون عمر را به پایان میبرد، دخترش کار و فکر او را دنبال میکند و این نسل دوم زن اروپایی، در سن پنجاه سالگی، به فرانسه باز میگردد و در دانشگاه میگوید: “من سخن گفتن مورچه را کشف کردهام و بعضی از علائم مکالمهی او را یافتهام”.
حق نداریم مادام “گواشن” را بشناسیم که تمام عمر را صرف کرد تا ریشهی افکار و مسائل فلسفیی حکمت بوعلی و ابنرشد و ملاصدرا و حاجی ملاهادی سبزواری را در فلسفهی یونان و آثار ارسطو و دیگران پیدا کرد و با هم مقایسه نمود و آنچه را حکمای ما از آنها گرفتهاند نشان داد، و آنچه را بد فهمیدهاند و بد ترجمه کردهاند، در طی هزاران سال تمدن اسلامی، تصحیح نمود.
حق نداریم مادام “دولاویدا”ی ایتالیایی را بشناسیم، که یک کارش تصحیح و تکمیل کتاب نفسانیات بوعلی سینا است از روی نسخهی متن رسالهی نفس ارسطو در زبان یونانی قدیم…
حق نداریم مادام “کوری” را بشناسیم که کاشف کوانتوم و رادیو اکتیویته است یا “زراس دولا شاپل” را که بیش از همهی علمای اسلام و حتی همهی شیعیان و کبادهکشان فعلیی ولایت علی و مدعیان معارف علوی، او، یک دختر زیبای آزاد و مرفه سوئدینژاد، با دوری از جو فرهنگیی اسلام و زمینهی تربیتی و اعتقادی شیعی، از آغاز جوانی، زندگیاش را وقف شناخت آن روحی کرد که در اندام اسلام مجهول ماند و پی بردن به مردی که در زیر کینههای دشمن و حیلههای منافق و مدح و ثناهای شاعرانه و بیمعنای دوست، پنهان شده است، درستترین خطوط سیمای علی، لطیفترین موجهای روح و ابعاد احساس و بلندترین پرشهای اندیشهی او را یافت و رنجها و تنهاییها و شکستها و هراسها و نیازهای او را برای نخستین بار احساس کرد و نه تنها علیی احد و بدر و حنین، که علیی محراب و شب و چاههای پیرامون مدینه را نیز پیدا و نهج البلاغهی او را، که مسلمانان عرب تنها منتخبات ادبی آن را، به تصحیح محمد عبده، مفتی اعظم اهل تسنن دارند و اهل تشیع علی، تنها “سخنان جواد فاضل” منسوب به علی را، و یا ترجمهی فیض را که به علی منسوب است، اما باید به کمک متن عربی خواند. و این دخت کافر جهنمی بود که هم، آنچه علی به قلم آورده است، پراکنده در این کتاب و آن دفتر و یا بیشتر نسخههای خطی پنهان اینجا و آنجا، همه را گرد آورد و خواند و ترجمه و تفسیر کرد و زیباترین و عمیقترین نوشتههایی را که دربارهی کسی از یک قلم جاری شده است، دربارهی علی نوشت، و اکنون چهل و دو سال است که لحظهای، سر از اندیشه و تأمل و کار و تحقیق و شناخت او بر نگرفته است.
ما حق نداریم دوشیزه “مشین” را بشناسیم که در اشغال پاریس به وسیلهی نازیها، از سنگر “نهضت مقاومت فرانسه” ضربههایی چنان کاری بر ارتش هیتلری زد که دوبار، غایبانه، به مرگ محکوم شد، و با اینکه خود یهودی است، انسان بودن و آزادی را در اوجی میفهمد که اکنون، در صف فدائیان فلسطینی، علیه صهیونیسم میجنگد!…
ما حق نداریم که “آنجلا” دختر آمریکایی یا دختر ایرلندی که دو ملت اسیر، چه می گویم؟، همهی مردم آزادهی جهان و تمام بشریت مجروح و محکوم تبعیض و ستم و استثمار چشم به آنان دوختهاند را بشناسیم، و بدانیم که زن فرنگی نه… یک عروسک بازیچهی دونژوانها و بردهی پول و تجمل و جواهر، و کنیز مدرنی که تا وقتی بکار است و برای مرد مطرح است که قابلتوجه و تمتع هوسبازان و شهوترانان باشد و بعد از آن دوران، ماشینی است که اسقاط شده است، بلکه تا آنجا پیش رفته که تجسم ایدهآل یک ملت و مظهر نجات و غرور و افتخار یک نژاد شده است.
ما فقط حق داریم مادام “توئیگی” را بشناسیم، به نام آخرین مظهر ایدهآل زن تمدن غرب، ملکهی زیبایی جهان در سال ۱۹۷۱ و در کنارش برجستهترین زنان نماینده زن اروپا، ژاکلین اوناسیس را، که با پول همه چیز را معامله میکند، و بریژیت باردو را، و ملکهی موناکو را و زنان هفتتیرکش پیرامون جیمزباند را. یعنی همینها را که گوشتهای قربانیی دستگاههای تولید اروپاییاند، همین اسباببازیها و عروسک کوکیهای سرمایهداری و کنیزان تمدن جدید برای سربندی خواجههای تمدن جدید را. اینها را ما ایرانیها حق داریم به عنوان زن متمدن اروپایی بشناسیم.
یک بار ندیدیم که از دانشگاه کمبریج یا سوربن یا هاروارد عکسی بردارند و بگویند که دختران دانشجو چگونه میآیند و چگونه میروند، چگونه در کتابخانهها بر روی نسخههای قرن ۱۴ و ۱۵ اروپا و الواحی که از ۲۵۰۰ تا ۳۰۰۰ سال پیش در چین پیدا شده، یا روی نسخهای از قرآن، یا نسخهای از کتب خطی لاتین و یونانی و میخی و سانسکریت، از صبح تا شب، خم می شوند، بیآنکه تکانی بخورند و چشم به این سو و آن سو بدوانند، و تا کتابدار کتاب را نمیگیرد و عذرشان را نمیخواهد، سرشان از روی کتاب برداشته نمیشود…
آری! زنان ما نباید این زنان را بشناسند، زیرا حق ندارند خانم “میش”ها و “دولایدیا”ها را “زن روز” یا “زن متمدن اروپایی” تلقی کنند و تقلید. آنها فقط دو انتخاب بیشتر ندارند : یا قربانی استعمار کهنه ماندن، یا قربانی استحمار نو شدن.
مذهب؟ زن سفره!
تمدن؟ زن بار!
تمام…
مجموعه آثار ۲۱ / زن / ص ۴۱
می خواستم زندگی کنم راهم را بستند ستایش کردم گفتند خرافات است عاشق شدم گفتند دروغ است گریستم گفتند بهانه است دنیا را نگه دارید می خواهم پیاده شوم
برگرفته از
تو را سرزنش میکردند که «این چه زندگی است که تو داری؟» و تو میگفتی «خودم خواستم، خودم انتخاب کردم.» تو مصطفی را خوب شناخته بودی. برای همین هم بود که وقتی تو را خواستگاری کرد و خانوادهات مخالفت کردند، ایستادی، جنگیدی و جنگیدی تا سرانجام پیروز میدان شدی و آمدی تا در کنار مصطفی، با آن شرایط سختی که میدانستی دارد، زندگی کنی و به آن همه رفاه و تجمل که در خانه پدرت داشتی پشت پا زدی! و مصطفی به راستی تو را دوست داشت و همیشه یار و یاورت بود. یادت میآید... نه با غذا پختن میانهای داشتی و نه حتی با ظرف شستن؛ آخر تو پیش از آن، هرگز از این کارها نکرده بودی، مصطفی بود که پیشبند میبست و ظرفها را میشست یا غذا میپخت. یادت میآید در اوج کارهایش، حتی اگر پنج دقیقه هم میشد، به تو سری میزد و اگر کاری بود برایت انجام میداد، بعد هم سریع میرفت تا به کارهایش برسد.
یادت میآید خانوادهات دو ماه تمام زندانیات کرده بودند تا او را نبینی و رابطهتان قطع بشود. فداکاریهایش را دیده بودی و استقامت و دلسوزیاش را برای مردم بیپناه لبنان و فلسطین. برای همین، مقالهای نوشتی و او را به مردم شناساندی!
یادت میآید وقتی آمدند خواستگاریات برای مصطفی چمران، در پوست خود نمیگنجیدی! اما حرف مادرت... «ایرانیها که لبنان نمیمانند. ممکن است برود آمریکا، برود ایران. نمیخواهم... نمیگذارم دخترم از من جدا بشود!» مصطفی چقدر مصیبت کشید تا رضایت پدر و مادرت را به دست آورد و تو هم کم تلاش نکردی. برای تعیین مهریه هم همین مشکل بود. یادت هست!
از مصطفی پرسیده بودند: «چهقدر میخواهی مهرش کنی؟» و پاسخ شنیده بودند: «یک جلد کلامالله و یک لیره لبنانی.» حیران پرسیده بودند «چرا یک لیره لبنانی؟!» و او گفته بود «برای اینکه مهر باید رقم داشته باشد، مادی باشد».
برایش استدلال آورده بودند «یک لیره نمیشود. غاده خواهر داشته، مهریه خواهرش سی هزار لیره لبنانی بوده است». و او پاسخ داده بود: «من که نمیخواهم یک چیزی بخرم و بعد بفروشم. من میخواهم زن بگیرم. این حرفها را هم اصلاً قبول ندارم.» عاقبت هم نتوانستند مصطفی را قانع کنند. برای همین آمدند سراغ تو که مادرت را قانع کنی و تو... تو گفتی «هر چه دکتر بگوید، من قبول دارم».
یادت هست پدر و مادرت برایت کادوی ازدواج فرستادند، بیشترش وسایل زندگی بود. همه را آوردند مؤسسه، همان جایی که تو در یک اتاق کوچک آن با پردهای کهنه، زندگی ساده و سخت اما سعادتمندانهات با مصطفی را شروع کرده بودی. مصطفی که آمد و دید گفت: «بگو همین الان، با همان ماشینی که آوردهاند، ببرند». یادت هست وقتی با حالتی کمی اعتراضآمیز گفتی «هدیه است»، گفته بود «من فقط با تو ازدواج کردم، نه با خانوادهات و طرز فکرشان» و تو راحت پذیرفتی. چون میدانستی راهی که مصطفی انتخاب کرده، بیراهه نیست و تو برای همین همراهش شده بودی.

مصطفی هم تو را خوب شناخته بود. ایثار و فداکاریات را دیده بود، به خاطر همین به تو احترام میگذاشت، نمونه آن، وقتی بود که یکی از بچهها انگشتش رفته بود روی ماشه و به اشتباه شلیک کرده بود. مصطفی گفته بود باید برود سیاهچال، میخواست اینطوری تنبیهش کند. تو هم آمدی و وساطت کردی، اول جواب شنیدی «نه»، ولی وقتی گفتی «به خاطر من» نگاهت کرد، لبخندی معنادار بر چهرهاش نشست، لختی سکوت و بعد گفت: «پای کسی را پیش کشیدی که نمیتوانم روی حرفش حرف بزنم. باشد، سیاهچال نرود!»
یادت میآید بارها به تو گفته بود «زندگی ما از خیلی نظرها با هم تفاوت دارد. باید یک روز و یک ساعت خاصی را تعیین کنیم، بنشینیم از هم انتقاد کنیم.» و این کار را هم کردید. خودت میگفتی «این زیباترین لحظه عشق ما بود که مینشستیم روبهروی هم، سعی میکردیم عیبهای آن یکی را از او دور کنیم.» زمانی هم فرا رسید که در ایران به وجود مصطفی نیاز پیدا کردند و تو را آنجا گذاشت و خودش آمد ایران. کاش اجازه میدادی آن نامههایی که در این مدت به هم داده بودید، چاپ میشد. اگر آن نامهها چاپ میشد، روح لطیف و عاشق مصطفی هم بهتر به همگان معرفی میشد و بر همه ثابت میشد که او واقعاً انسانی کامل بود، مبارزی استوار و صبور در برابر تمام تهمتها و قدرنشناسیهایی که حتی از اطرافیانش میدید. مبارزی ثابتقدم با روحی لطیف و مهربان بود که در بحبوحه میدان جنگ، شیفته زیبایی یک گل میشد و آفرینش بینظیر و کامل خدای هستیآفرین را میستود یا بلبلی زخمی را نوازش میکرد و بر بال و پرش مرهم میگذاشت. او انسانها را به نهایت دوست داشت و برای رسیدن آنها به کمال وجودی، نهایت تلاشش را میکرد... .
نمیدانم... شاید... نه به یقین مصطفی را هیچ نشناختهایم، ولی تو خوب او را شناخته بودی و میدانی که امثال مصطفی کمیابند. به خاطر همین، گفتی «این نامههای عارفانه و عاشقانه اگر چاپ بشوند، زندگیهای زوجهای جوان را به هم میریزد؛ چرا که صدای همه در میآید که چرا ما اینطوری نیستیم... نه... نه من و نه مصطفی هیچ کداممان راضی نیستیم زندگی کسی به هم بخورد» و عشق را هنوز میتوان در چشمان تو دید... .
برایمان دعا کن غاده!
دعا کن حداقل گوشهای از روح مواج و خروشان مصطفی را بشناسیم. شاید از این راه بتوانیم همانگونه که او عاشق شد و عاشق زیست و عاشق رفت،
ما نیز عشق را دریابیم.
برگرفته از وبلاگ شهید دکتر چمران.
به فرزندم بیاموزید...
اوباید بداند که همه ئ مردم متعادل و صادق نیستند،اما به فرزندم بیاموزیدکه به ازای هرفرد شیاد،انسان صدیقی هم وجود دارد.
به او بگویید به ازای هر سیاستمدارخودخواه،رهبرجوانمردی هم یافت میشود و به او بیاموزید که در ازای هردشمن، دوستی هم وجود دارد
میدانم که وقت میگیرد اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد.
به او بیاموزید که ازباختن پندگیرد،از پیروز شدن لذت بردو او را از حسادت کردن برحذر دارید وبه او نقش وتأثیرمهم خندیدن را یادآور شوید.
اگرمیتوانید به اونقش موثرکتاب را در زندگی آموزش دهید.
به او بگوییدتعمق کند و به پرندگان درحال پرواز دردل آسمان،به گلهای درون باغچه و زنبورها که درهوا پرواز میکنند خوب دقیق شود.
به فرزندم بیاموزید که درمدرسه،بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به نمره قبولی نرسد.
به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند.
ارزشهای زندگی را به فرزندم آموزش دهید
اگر میتوانید به فرزندم بیاموزید که در اوج اندوه،تبسم کند وبه او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد.
به او یاد دهید که میتواند برای فکر وشعورش مبلغی تعیین کند اما قیمت گذاری برای دل بیمعنا ست.
به اوبگویید که تسلیم هیاهو نشود واگر خود را برحق میداند پای سخنش بایستد وبا تمام قوا بجنگد.
درکار تدریس به اوملایمت به خرج دهید اما از او یک نازپرورده نسازیدهر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی، خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی، عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی، هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی، و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچ وقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم... تو این چنین کردی تا به غیر از تو محبوبی نگیرم و به جز تو آرزویی نداشته باشم، و جز تو به چیزی یا به کسی امید نبندم، و جز در سایه توکل به تو، آرامش و امنیت احساس نکنم... خدایا ترا بر همه این نعمتها شکر میکنم .(زنده یاد مصطفی چمران )
آری میدانم این خویشاوند راستین من هر شب درچهره ئ ماه وهر روز در چهره ئ خورشید بر آسمان گنبد آرامگاه من خواهد آمد
او دیگر همچون جانوس خدای افسانه های یونان نخواهد بود او خدای مسیحیت که در سه جلوه ئ (پدر -پسر-روح القدوس)می نماید نخواهد بود
او دیگر خدای زرتشت و مانی که دو چهره ئ متناقض دارد نخواهد بود
او نه تثلیثی است ونه ثنوی او خدای یگانه ئ بی شریک و بی رقیب و بی نظیر در چهره ئ الله آری الله خدای محمد است
خدای یگانه ای که بایستن های تثلیث و ثنویت از چهره اش پاک گشته است.(زنده یاد علی شریعتی)
خدایا ![]()
تو مرا عشق کردی که در قلب عشاق بسوزم. تو مرا اشک کردی که در چشم یتیمان بجوشم. تو مرا آه کردی که از سینه بینوایان و دردمندان به آسمان صعود کنم. تو مرا فریاد کردی که کلمه حق را هر چه رساتر برابر جباران اعلام نمایم. تو مرا در دریای مصیبت و بلا غرق کردی و در کویر فقر و حرمان تنهایی سوزاندی. خدایا تو پوچی لذات زودگذر را عیان نمودی، تو ناپایداری روزگار را نشان دادی. لذت مبارزه را چشاندی. ارزش شهادت را آموختی.(زنده یاد مصطفی چمران)
اگر تنها ترین تنهایان شوم،باز خدا هست
او جانشین همه ی نداشتن هاست.
نفرین ها وآفرین ها بی ثمر است.
اگر تمامی خلق گرگ های هار شوندو از آسمان،هول و کینه بر سرم بارد
تو مهربان جاودان آسیب ناپذیر من هستی
ای پناهگاه ابدی!
تو میتوانی جانشین همه ئ بی پناهی ها شوی.(زنده یاد علی شریعتی)

" خوش دارم آزاد از قید و بندها درغروب آفتاب بر بلندای کوهی بنشینم و فرو رفتن خورشید را در دریای وجود مشاهده کنم و همه حیات خود را به این زیبایی خدایی بسپارم و این زیبایی سحرانگیز، با پنجه های هنرمندش با تار و پود وجودم بازی کند، قلب سوزانم را بگشاید، آتشفشان درد و غم را آزاد کنم، اشک را که عصاره حیات من است، آزادانه سرازیرنمایم، عقده ها و فشارهایی را که بر قلب و روحم سنگینی می کنند بگشایم . غم های خسته کننده ای را که حلقومم را می فشرند و دردهای کشنده ای که قلبم را سوراخ سوراخ می کند، با قدرت معجزه آسای زیبایی تغییر شکل دهد و غم را به عرفان و درد را به فداکاری مبدل کند و آنگاه حیاتم را بگیرد و من دیوانه وار همه وجودم را تسلیم زیبایی کنم و روحم به سوی ابدیتی که نورهای زیبایی می گذرد پرواز کند و در عالم آرامش و طمأنینه از کهکشانها بگذرم و برای لقاء پروردگار به معراج روم و از درد هستی و غم وجود بیاسایم و ساعتها و ساعتها در همان حال باقی بمانم و از این سیر ملکوتی لذت ببرم." (زنده یاد مصطفی چمران)
خدایا![]()
به من زیستنی عطا کن
که در لحظه ئ مرگ بر بی ثمری لحظاتی که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم
ومردنی عطا کن
که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم.بگذار آنرا من خود انتحاب کنم،اماآنچنانکه
تو دوست می داری.(زنده یاد علی شریعتی)
عده ای هم فراتر را میبینند وتاکید بر کنترل دارند از دهان وچشم و گوش گرفته تا قلب!
این بود که سری به کتاب علل الشرایع شیخ صدوق زدم وخواندم جوابی که پیامبرمان در پاسخ به سوال یک یهودی داده بود،که:
{وقتی آدم (ع)از درخت ممنوعه تناول کرد آنچه خورده بود30روز درشکمش باقی ماند پس حق تعالی برذریه ئ او واجب کرده تا30روز گرسنه وتشنه باشند و...}

واقعا چه زیبایی عجیبیست که کفاره ئ بزرگی لغزش یک پدر را همه ئ فرزندانش می پردازندهریک سیاه وسفید،بالاشهری وپایین شهری،امام ومأموم،فقیر وغنی با هر طبع و مزاجی درهرسرزمینی همه یکی میشویم تا روی یک نفر را کم کنیم همان ابلیس،همانکه لعین شدوتمام دغدغه اش اغوا کردن ما ست واوست که دشمن همیسگی ماست. چه خدای مهربانی داریم که آنقدر دوستمان دارد که اول ماه ای قرار میدهد و میهمانی راه می اندازد وبرکاتی ازجمله قران را به ما میدهد تا دروضعی که همه چیز خوب است تاوان بپردازیم چه قدر به فکر راحتی ماست آنقدر رئوف است که عذر بیماران ومسافران را می پذیرد وفرصتی دیگر میدهد تا قضای این واجب را بجای آ ورند.
اینجاست که علی شریعتی گفت:(مرز اسلام تا آنجا کشیده میشود که انسان هست.)
بنازم به خدایی که انسان راآنقدر با ارزش میداند که اسلام بدون مرز و بینهایت رابرایمان قرار داد دینی که از واجباتش است12/1 ازعمرمکلف شدنمان را تودهنی میزنیم به یک نفرتا12/11بقیه عمر را به فراموشی طی نکنیم.
من (نازنین چکاوک)اینهمه زیبایی را ارج می نهم من مفتخرم به دینی که اسلام است.من روزه ام. تو چی تو هم داری بنحوی زیبا به یک نفر تودهنی می زنی؟
پس دمت گرم.
گلواژه هایی ازسخنان علی شریعتی و مصطفی چمران
خدا به انسان دوچشم داده، دوگوش داده ویک زبان
آیا این بدان معنی نیست که می خواهد بگوید که:
درهرکس دشمن یا دوست،هم عیبش را ببین و هم هنرش را،وقتی سخن دیگری را می شنوی هم حقش را بشنو و هم باطلش را،اما وقتی خود سخن می گویی تنها حق بگو(علی شریعتی)
در دنیا آدم هایی هستند که به ظاهر زنده اند،نفس می کشند،راه می روند،حرف می زنند،زندگی می کنند اما در حقیقت اسیر دنیا، برده ئ زندگی وذلیل حوادث هستند.اینان برای آنکه نمیرند،آنقدر خود را کوچک می کنند که گویا مرده انداما انسانهای آزاده ممکن است کوتاه زدگی کنند ولی تا آنجا که زنده هستند براستی زندگی می کنندوبا اختیار خود نفس می کشند،محکوم اراده ئ دیگری نیستندو دیگران تسلیم اوهستند.(مصطفی چمران )
تهمت دروغ وشایعه را دشمن سفارش می دهد،منافق می سازد،عوام فریب پخش می کند و عامی می پذیرد.(علی شریعتی)
وقتی نماز می خوانی،مقابل ارشد ترین ذات ایستاده ای پس باید خبردار بایستی و سینه ات صاف باشد.(مصطفی چمران)
گاه دوست داشتن با دوست داشتن ناسازگار می افتد!
و در جهان چه رنجی جانکاه تر از این. ( علی شریعتی)
دنیا میدان بزرگ آزمایش است که هدف آن
جز عشق چیزی نیست.(مصطفی چمران)
چه خوشبختی بزرگیست بدبختی های کوچک.(علی شریعتی)
ارادتی که به دوشهید بزرگوار(دکتر علی شریعتی ودکتر مصطفی چمران) دارم بنابر شاه دلایلی است ازجمله: قلم،قدم،همنوایی وهمنامی توأم با همراهی این دو بزرگوار با امام علی (ع)وحضرت مصطفی (ص) همان بزرگمردان تاریخ شاه دین اسلام است(دینی که نه تنها درگذشته ئ سرخ چهارصد و اندی سال پیش افتخارزمین وزمان شد بلکه درآینده ئ سبز وحال نیزجریان دارد وکلاٌ دین با حالیست).
وعشق آمد ومصطفی وعلی را باخود برد و یادگاری هایی را برایمان ماندگار کرد،اصولاٌ کسب وکار عشق ماندگارکردن است. وما ماندیم ماجوانانی که افتخار همزیستی با آنها را نداشتیم اما بر طبق سخنان وکردار آنها زیستن وعشق ورزیدن را می آموزیم.
اگر در تاریخ اسلام نام مصطفی(ص)وعلی(ع) را کنارهم دیده ایم امروزهم نام مصطفی چمران و علی شریعتی را کنارهم،درجهت صراط مستقیم الله وامت واحده ئ رسول الله می بینیم(این ماندگاری های ماندگار است که به ما جهت می دهد).
راستی تازه یادم آمد که(در دوست داشتن و عشق به دنبال چرایی و دلیل نباید گشت دلایل دل بماند که خدا داند و دل دلدار و همین بس) بهرحال شاه دلیل ها را گفتم که گفته باشم علی ومصطفی تنها نیستندچون عشق همیشه زنده است.
بقول پدرم: میان عاشق ومعشوق رمزیست که رمزعاشق ومعشوق رنجیست
وشیرینی این رنج بخاطرحضور آنهاییست که زنده اند و نزد پروردگارشان روزی میخورند.
به نام الله یگانه معبود هستی
به : استاد گرامی علی شریعتی
از:نازنین چکاوک
سلام ،سلامی به گستره ی کویر بر عمق نگاه و آرمانهایت
گفتی: دلیل هستن را ازآلبرکامو میپرسند برخلاف دکارت که معتقد است من می اندیشم پس هستم و بر خلاف آندره زید که می گوید:من احساس می کنم پس هستم و به قول آقای تنکابنی:من پیکان دارم پس هستم.آلبرکامومیگوید:من اعتراض میکنم پس هستم.از کامو می پرسند:تو که در جهان مسئولی را نمیشناسی و به خدا معتقد نیستی و برای خودت طرف مقابلی قائل نیستی که اعتراف را بشنود،پس فریاد اعتراض چه معنایی می تواند داشته باشد؟وقتی معتقدی که گوشی برای شنیدن نیست چه دلیلی هست برای اعتراض کردن و فریاد کشیدن؟کامو می گوید:اعتراض نمی کنم تا مخاطبی بیابم یا مسئولی را بیدار کنم و یا سرزنش کنم.اعتراض میکنم چون نمی توانم اعتراض نکنم،اعتراض میکنم که اگر نکنم،نظمی را که بر انسان حاکم است،وضع موجود را پذیرفته ام و بدان تسلیم و با آن همراه شده ام،در حالیکه می خواهم نفی کننده باشم،نه تسلیم شونده و پذیرنده.
گفتم:استاد گرامی،دلیل هستی تو چیست؟
گفتی:سخن کامو را در زندگی ام بر اساس همان رسالت و مسئولیت کوچک و حقیری که نسبت به آگاهی و شعور و اعتقادم،حس می کنم سرمشق قرار دادم و در تمام عمر هر فریادی که زدم و هر کوششی که کردم و هر فعالیتی که همراه با هیجان و دلهره و شور و خطر داشتم بر همان اساسی بود که تشریح کردم و با این دلیل بود که پذیرفتن و تسلیم شدن را نمی توانستم و همواده این اعتقاد را داشته ام که به هیچ امیدی فریفته نشدم و بازتا آنجا که حلقومم اجازه داده است فریاد کشیده ام،حرف زده ام وکاری کرده ام که اگراینراهم نفی کردم،پذیرفته بودم وتسلیم شده بودم.
گفتی:و دلیل هستی تو؟
گفتم:من اندیشیدم و می اندیشم پس هستم،من احساس کردم و احساس می کنم من پیکان نداشتم و سانتافه هم ندارم من اصلا اتومبیل ندارم امّا موافق با اقبال لاهوری:موجم گر می روم گر نروم نیستم پس چون حرکت دارم پس هستم،من اعتراض کردم و اعتراض میکنم وچون برخلاف کامو،در جهان خیرالمسئولینی رامیشناسم وبه اواعتقاد دارم ونیزاورا درهرجاوهرلحظه میبینم اوهمان وجود ذی جود سمیع و بصیر است و او چون علیم است می دانم که می داند من فقط به خاطر عقیده ام هستم پس من حقیقتا هستم و در این داه ککار می کنم و من تاکید می کنم که اگر تمام ارتش های دنیا جمع شوند نمی توانند جلوی فکر و عقیده ای را که زمانش رسیده را بگیرند و زمانش رسیده که تمامی هستی را با جهانبینی اسلا ببینیم و بسازیم.
گفتی:اگر کسی می خواهد کار بکند باید بجنبد که مسلما کار یک قرن و دو قرن نیست و تازه برای آنکه می خواهد کار بکند،مگر چقدر فرصت هست؟و مگر روایت((برای دنیایت آنچنان زندگی کن که گویی همیشه خواهی بود،و برای آخرتت آنچنان که گویی فردا خواهی مرد)) بدین معنی نیست که وقتی مسئولیت اجتماعی م مساله ی انسان و مردم و زمان و عقیده ات مطرح است،باید چنان بیندیشی که گویی فردا خواهی مرد و جز این،اندک فرصتی نخواهی داشت.همه چیز دیر است،این کارها را باید لااقل از زمان سید جمال شروع کرده بوریم تا امروز صر سال جلو بودیم.
گفتم:راستی استاد وظیفه کسانیکه در جغرافیای کلکسیون هستی اند چیست؟
گفتی:در یک راه و یک هدف،نقّاش می تواند قلم مویش را-نویسنده قلمش را و شاعر کلمه را بصورت ابزار کار و سلاح مبارزه ی فکری و اجتماعی در آورد،این اشتباه است که همه باید یک کار بکنند و هر که آن نکرد محکوم است.بلکه هر کس می تواند بنابر استعداد و تخصص و شایستگی اش،کاری بکند.بنابراین افراد یک جامعه،صدها نوع کار و هزاران گونه امکان وجود دارد که باید انتخاب کند و پیش برود.
می گویم و خواهم گفت:نیروی محرکه این نیرو و کار،توکل بر خدای صاحب کلکسیون هستی و توسل به ائمه اطهار است لا ریب فیه.راستی تو چه زیبا فاطمه(دختر پیامبر ستوده)را ستودی،فاطمه فاطمه است.امروز روزی نیست که فقط تو به تنهایی می گفتی امروز خیلی ها فاطمه را می ستایند من هم امروز با حلق تو(در پاسداشت3جمادی الثانی2011که یادآور اوج تعهد فاطمه بر الله به علی و به عقیده اش است)همنوا می شوم و می گویم که بی شک فاطمه فاطمه است.چه کسی جرئت دارد به این حقیقت محض شک کند امروز دیگر دیروز و دیروز ها نیست امروز شیعه می رود تا صفوی نباشد شیعه در مسیر و جهت علوی شدن است و تمام جغرافیای جهان را شاهد تحرک اش می بیند(کاش می بودی و لبخند امیدوارانه ات را می دیدم)
خلاصه اینکه:حرف هایم را باور کن امّا باور نکن تنهایی ات را چرا که در کلکسیون هستی (تنهایی آدم هایی که(به سوی تعالی)انسان شدن و نفی منیّت را تجربه می کنند)یگاه واژه ی فسیل شده است.
در این جام هر خاطره ای می گنجد از خاطره من گرفته تا خاطره ما از خاطره های دیروز تا تاریخ فردا
اولین خاطره این جام از خانم غاده (همسر شهید چمران.)
گفتند:دکتر برای عروسی هدیه فرستاده.بدو رفتم دم در و بسته را گرفتم.بازش کردم.یک شمع خوشگل بود.رفتم اتاق و چند تا تکه طلا آویزان کردم به شمع و برگشتم پیش مهمانها.
یعنی اینکه اینها را مصطفی فرستاده.
چه کسی می فهمید مصطفی خودش را برایم فرستاده؟
برگرفته از کتاب یادگاران(شهید چمران)اثر رهی رسولی فر نشر روایت فتح
در دنیا آدم هایی هستند که به ظاهر زنده اند،نفس می کشند،راه می روند،حرف می زنند،زندگی می کنند اما در حقیقت اسیر دنیا، برده ئ زندگی وذلیل حوادث هستند.اینان برای آنکه نمیرند،آنقدر خود را کوچک می کنند که گویا مرده انداما انسانهای آزاده ممکن است کوتاه زدگی کنند ولی تا آنجا که زنده هستند براستی زندگی می کنندوبا اختیار خود نفس می کشند،محکوم اراده ئ دیگری نیستندو دیگران تسلیم اوهستند.
( شهید مصطفی چمران )

سالشمار زندگی شهید چمران
1311تولد درشهرقم
1312مهاجرت به تهران
1318شروع به تحصیل در دبستان انتصاریه
1324ورود به دبیرستان دارالفنون
1329ادامه تحصیل دردبیرستان البرز
1332ورود به دانشگاه تهران،دانشکده فنی رشته ئ الکترومکانیک
1336اتمام تحصیلات،تدریس در دانشکده فنی دانشگاه تهران
1337اعزام به آمریکا با استفاده ازبورس تحصیلی شاگردان ممتاز،آغازتحصیلات فوق لیسانس دانشگاه تگزاس
1340پایان تحصیلات فوق لیسانس،آغازتحصیلات دوره ئ دکترا دانشگاه برکلی رشته فیزیک پلاسما
1341قطع بورسیه تحصیلی بعلت مبارزه ئ سیاسی علیه شاه ،آغازبه کار دستیاری تحقیقات در دانشگاه برکلی.
1342اخذ مدرک دکترا.
1343آغازبه کاردرموسسه تحقیقاتی بل.
1346عزیمت به مصر.
1348بازگشت دوباره آمریکا.
1349ورودبه لبنان.
1352تشکیل سازمان امل به فرماندهی او.
1357پیروزی انقلاب وبازگشت به ایران.
1358انتصاب به وزارت دفاع.
1359انتصاب بعنوان نماینده ئ امام خمینی درشورای عالی دفاع،انتخاب بعنوان نماینده ئ مردم تهران در مجلس شورای اسلامی،تشکیل ستادجنگ های نامنظم.
1360شهادت در دهلاویه.
به:حماسه ساز نامی مصطفی چمران
از:نازنین چکاوک
سلام برگرمای شمع حضورت،و سلام برقطعه24،ردیف77،شماره 25 ،همان خاکی که مفتخر به دربرگرفتن جسم توشد وبه نام گلزار شهدای بهشت مادرت زهرا(س)است.
براستی که بهشت وشهداوگلزاروشمع وجودتو همه چه برازنده ئ هم اید و تو با بهای جان و سرخی لعل خونت بهشتی را بدست آوردی( که بخاطرحقانیت هدفت و کرامت معبود) در آن خالدین فیها هستی . اینست پاداش کسیکه برای خدا وعقیده اش وقف می شود.سلام مرا به همنشینانت برسان.
امروز 29خرداد1390به یاد{29خرداد1356}هستم ومرثیه ئ تو برای معلم شهید علی شریعتی(کسیکه ابوذروار در غربت، دنیا را وداع گفت).
من یکروز فاصله ئ دو یادبود را با قلم بسر می برم به امید اینکه قدم بر دارم در قطعه24وبه بارگاه تو بیایم ودوباره شما دو مخاطب آشنا را دریکروز باهم یاد کنم وبر یک مزار مرثیه ای بسرایم برای دو اندیشه ئ شب شکن و دو دوست(علی ومصطفی).
آدمی همواره به امید زنده است.به شرط زندگی می خواهم بیایم ودر مقابل شما پیمان ببندم که:
خیانت نکنم وخودم را،قلمم را،زبانم را،سوادم و دینم را به دنیا نفروشم وستایش کنم خدایی که قرار داد ما را از متمسکین به ولایت تشیع علوی،مذهبی که دل ها را بهم نزدیک می کند تا کسی در کویر تنهایی نماند.
تا دیدار....